گاهی
گاهی اوقات مرگ اطرافیان تلنگری میشه برای اینکه قدر زندگی رو بیشتر بدونیم،بعد از مرگ دکتر ملکی منم سعی داشتم قدر لحظه هامو بشتر بدونم.وقت بیشتری رو با خانواده بگذرونم و خلاصه این دو روز زندگی رو که به نظرم یک روزش گذشته بود صرفا نگذرونم که گذرونده باشم و واقعا ازش لذت ببرم.حالا ده روز از مرگ دکتر ملکی میگذشت و من راحت تر با این موضوع کنار اومده بودم.تاحدودی قید زیاد کار کردنو زده بودم. و حساسیتم برای ندیدن امیرارسلان رو هم کنار گذاشته بودم. چون خواه ناخواه همدیگرو تو مراسم دکتر ملکی میدیدیم.برام جالب بود که انقدر از هم دور بودیم اما در مواقع حساس همیشه کنار هم ،صمیمی تر از هر وقتی. جریان مرگ دکتر ملکی،گرفتن حال شکیلا تو مراسم عقد شادی، نجات دادنم از دست اون اوباش با پای شکسته همه نشان از این داشت که امیرارسلان در مواقع حساس پشت هیچکسو خالی نمیکنه و هر کاری از دستش بربیاد میکنه.
تو اتاق کارم نشسته بودم و در حالیکه فنجون قهوه در دست داشتم از پنجره به بیرون نگاه میکردم.ده روز بود بی وقفه برف میبارید و زمین شادمان از اولین برف سال و این تحول ناگهانی محکم به دانه های برف چسبیده بود مبادا از جاشون تکون بخورن!هوا مه الود بود و در ورای مه همه جا یکدست سپید و طبیعت یکرنگی و پاکی خود را خودنمایانه به رخ رهگذران میکشید.غرق افکارم بودم که تقه ای به در خورد:بفرمایید؟
در باز شد و بوی اشنایی مشامم رو پر کرد.از جا برخاستم:سلام.خوبید؟دیگه داشتم میرفتما.گفتم یه قهوه بخورم بعد.
لبخندی زد:سلام.متشکرم.شما خوب هستید؟ اتفاقا خوب شد که نرفتید
_چطور؟امری داشتید؟
_بله....جسارتا عرضی باهاتون داشتم.
_بفرمایید.سراپا گوشم.
_اینجا که نمیشه.میخواستم اگه مشکلی نباشه بریم یه جای دیگه که راحت تر بتونم باهاتون صحبت کنم.
_خواهش میکنم.الان مگه شما کار ندارید؟
_نه.به خاطر همون عرض کوچیک اومدم فقط.شما اگه کارتون تمومه بریم؟
_اجازه بدید وسایلمو بردارم.چشم.
قلبم کف پام بود از بس هیجان داشتم.نمیدونستم چی میخواد بگه که به خاطرش روز تعطیلیشو پاشده اومده بیمارستان.تا از بیمارستان بیرون بیایم این هیجان باهام بود.اما تا بیرون اومدیم و من چشمم خورد به زمین سپید پوش هیجان و استرس به کلی از یادم رفت و با پاهام مشغول بازی با برف شدم.برف هم اغوش زمین زیر قدم های من ناله میکرد و من بی توجه قدم هامو محکم تر میکردم. انقدر ضایع اینکارو میکردم که امیرارسلانم متوجه شد.:برفو خیلی دوست دارید نه؟
_بله.من عاشق زمستوونم!
_جالبه....تو زمستون عاشق زمستونید،تو بهار عاشق بهار،تو پاییز عاشق پاییز ،تو تابستون عاشق تابستون.چه جوریه بالاخره؟کدوم فصلو دوست دارید؟
_همه رو باهم!هر کدوم قشنگی خاص خودشونو دارن،کاملا جدا از هم و مکمل و لازم ملزوم هم.شما باشید عاشقشون نمیشید؟
لبخندی زد:چرا.....حق با شماست.تا حالا به این دید بهشون نگاه نکرده بودم. دیدتون نسبت به هر چیزی متفاوت و خاصه.انقدر که ادم دوست داره بشینه کلی کلمه بگه و نظر شما رو در موردش بشنوه.
_جدی؟کسی تاحالا ازم اینجوری تعریف نکرده بود.جالب بود.حالاچون برام جالب بود و چون شمایی و چون من خیلی پررو ام و زود به خودم میگیرم یه کلمه بگید تا من نظرمو بگم.
خندید .به ماشین رسیده بودیم:بفرمایید تا بگم.
نشستم:دارم فکر میکنم چه کلمه ای بگم که ارزششو داشته باشه درموردش فکر کنید.
_باشه.پس شما فکر کنید من به بیرون نگاه میکنم.
و در حایکه همه ی حواسم به امیر ارسلان بود و بویی که دیوونم میکرد به منظره ی بیرون چشم دوختم.درختا چقدر خوب در برابر سرما مقاومت میکردن!کاش منم میتونستم در برابر گرمای عشقی که هر لحظه بیشتر وجودمو درگیر خودش میکرد مقاومت کنم.
سکوت شکسته شد:خیلی دوست دارم نظرتو درمورد عشق بدونم.(باز من رو دادم این خودمونی شد)
لعنتی....زد تو خال......چشمامو بستم:عشق......اکسیر زندگی....موتور حیات......ام.....
حرفمو خوردم.چی داشتم میگفتم؟امیر ارسلان؟اونم جلوی خودش وقتی میخواد عشقو توصیف کنم؟لعنتی...چه سخته....احساس تو قلبت در غلیان باشه و تو مثل سنگ رفتار کنی...چشمام از اشک سوخت ولی بازشون نکردم .
_میدونم....سخته توصیفش...اونم واسه کسی که عشق رو تجربه نکرده......
لعنتی....اخه تو از کجا میدونی من عشقو تجربه نکردم؟از کجا مطمئنی ککه همین الان که کنارتم دیوونه ی عشقت نیستم؟
اعتراض کردم:شما از کجا میدونید تجربش نکردم؟عشق فقط عشق به جنس مخالف نیست.یه ادم میتونه عاشق خدا باشه....عاشق خانوادش...
_پس چرا تو توصیفش موندید؟
_چون وجودمو پر کرده.وقتی میام ازش حرف بزنم تو قلبم خودنمایی میکنه.میگه من اینجام.فقط اینجا میتونی لمسم کنی.انقدر بی ارزش نیستم که تو کلمات جام کنی.
_بازم کم اوردم.راست میگی...عشق اونقدر بی ارزش نیست که توکلمات جا بشه. میدونی هانی.....این چند وقت خیلی خوب شناختمت.ادمی نیستی که از کنار دیگران همینجوری بگذری.یه نگاه میندازی بهشون و با همین یه نگاه مشکلاتشونو حل میکنی.گاهی فکر میکنم افریده شدی مشکلات دیگرانو حل کنی.....هر جا میرم جلو تر از خودم تو رو میبینم: تو رسوندن دو تا عاشق به هم،کمک کردن به زنی که قلب بچش مشکل اره،میرم کهریزک اسمت تو لیست پزشکان افتخاری،محک ،جراح افتخاری......
نمیدونستم تغییر موضع ناگهانیش و صدا کردن اسمم برای اولین بار رو بچسبم یا دونستن مسائلی که هیچکس جز خودم نمیدونست!فقط میدونستم ضربان قلبم به 200رسیده و خون تو سرم جمع شده.با حال زار بقیه ی حرفاشو میشنیدم:اومدم ازت کمک بخوام......اومدم ازت خواهش کنم بهم بگی چطور باید عشقو تو کلام جا کنم؟چطور باید به یه نفر بفهمونم همه دنیامه؟
این چی داشت میگفت؟خودش میفهمید؟میفهمید با هر کلمه ای که از دهنش بیرون میاد قلب من فشرده تر و فشرده تر میشه و با شدت بیشتری خون رو پمپاژ میکنه؟حالیش بود چی میگفت؟یعنی نمیفهمید داره خردم میکنه؟
_منظورتون چیه اقای نامدار؟
کلافه گفت:نفرمایید خانوم.!سهند که دو ماه پیش رسوام کرد.....دیگه نیازی هست یه بار دیگه خودم خودمو رسوا کنم؟
نه....یکی به من بگه اشتباه میکنم.یکی بگه منظورش یه چیز دیگس و من ذهنم اشتباهی رفته به اون روزی که سهند اعلام کرد او یکیو دوست داره....نه.......این فریادی بود که تمام سلولهام با هم سر میدادن.وجودم پر تشویش بود.چی از من میخواست؟منتظر بهش چشم دوختم.ادامه داد:خیلی خوب.....یه بار دیگه خودمو رسوا میکنم....ولی تو رو خدا شما مثل سهند نباش...رازمو نگه دار.....رسوای دو عالم هستم....شما رسواترم نکن.....اگه الان اینجام و این حرفا رو بهت میزنم به خاطر اینه که اندازه اتنا برام عزیزی...
معلوم بود داره زجر میکشه.تو دلم گفتم بگو امیر و خودتو خلاص کن.زجر نکش.بگو....بذار من زجر بکشم...مهم نیست....اروم تر شده بود
_....چند وقته یه لعنتی قلبمو دزدیده و جای قلب تو سینمو خالی گذاشته......بدون قلب چند وقته به امید اون زنده ام.....خیلی سعی کردم از ذهنم بیرونش کنم ولی اون لعنتی یه جوریه که بیرون کردنش حماقته.میخوام بپذیرمش...میخوام جای قلبم قلبشو ازش بگیرم...ولی اون سرسخته....هیچ جوره راه نمیاد....با همه ی دخترا فرق داره.....اومدم ازت کمک بخوام؟چیکار باید بکنم؟
شکستم...بی صدا......دنیا دور سرم میچرخید......زمین بهم پوزخند میزد و قلبم دیگه اروم گرفته بود....انگار اونم فهمیده بود که تپیدن دیگه بی فایدست......من عاشق بودم.....اما خودخواه نبودم...باید کمکش میکردم:به عشقت مطمئنی؟همه جوره قبولش داری؟مطمئن باشم؟
غمگین گفت:بشتر از جونم.....مطمئنم که اگه نبودم الان اینجا جام نبود.
_پس خوب گوشاتو باز کن.....
و درحالیکه از درون فرومیریختم راهنماییش کردم که چطور دل معشوقشو بدست بیاره.چطور بهش ابراز علاقه کنه و چطور حفظش کنه......من میگفتم و میشکستم و اون با هر کلمه ی من گل از گلش میشکفت....من میگفتم وبه هرجا نگاه میکردم طرح یه پوزخندو میدیدم.و اون حتما معشوقشو.من میگفتم و طعم دهنم تلخ تر و تلخ تر میشد و اون حتما به فکر شیرینی بوسه ی معشوقش بود.....انقدر گفتم که تلخی دهنم به اوج رسید،ضربان قلبم به قعر و پوزخند های روی در و دیوار عمیق تر.من اشفته بودم و امیرارسلان اروم...مثل همیشه.خدا رو شکر که حداقل اون اروم بود.از اون تب و تاب بیرون اومده بود و شده بود همون امیرارسلان همیشگی.....و من در حسرت دوباره شنیدن اسمم از زبونش
_دستتون درد نکنه...لطف بزرگی در حقم کردین.شما که این لطف بزرگو کردین یه لطف دیگه هم میکنید؟
_بفرمایید؟
_دوست دارم از سلیقتون در خرید حلقه استفاده کنم.
نه....این دیگه نه.....تو رو خدا.....میخوای یه جوری خردم کنی که دیگه هیچی ازم نمونه؟لعنتی..... لعنتی .... لعنتی .....خیلی خب...چون تو میخوای میام...
تو طلا فروشی بودم و حلقه هارو با دقت بررسی میکردم.و تودلم غوغایی بود که نگو.....بهترین حلقه رو برای معشوقه ی معشوقم انتخاب کردم.درحایکه برلبم لبخند بود و در دلم عزا......امیدوارم در کنار هم خوشبخت بشید.....معشوق و معشوقهی معشوقم.....
بعضی موقع ها غرور ادمو وادار به انجام کارهایی احمقانه میکنه و کلی از زندگی عقبش میندازه....مثل این امیر!
نمیدونم این قسمت چه جوری از اب دراومد......روند داستان همون جوری پیش میره که مد نظرمه ولی قلمم یه خرده تو این قسمت ضعیفه.از این بابت ازتون عذر خواهی میکنم دوستان.سعی میکنم تو قسمتای دیگه جبران کنم.